داستان به زبان کرجی(ادامه خواستگاري)-14

قسمت چهاردهم:ادامه خواستگاري?
به نام خدا
صبح روز بعد كه رحيم ميخواست بِشو سركار ننه بگوت:ميشي خانه عموت اونارِ دعوت ميني امشو بيان افطار اينجه،رحيم بگوت باشه ننه از سركار زنگ ميزنم به داداش كريم همه چي رِ ميگم،ننه بگوت باشه بگو حتماً شو تولد امام حسن بيان كرج ميخوايم بِشيم خواستگاري خرج بَربينيم،ننه بَشو پِسينه كمي بلغور كمي لوبيا چشم بلبلي وِگيت براي افطار دمي درست كُرد كمي هم شير گرم كُرد براي افطار.
عمو و زنش بيامبون،عمو خيلي خوشحال بو،ميگوت:اين يكي ديگه كرجيه رسمو رسوم بايد اجرا گِرده تا ارزو به دل نِمانيم،زن عمو بگوت حالا مگه فرق مينه؟ننه بگوت ما با عروس اولي رودرواسي داشتيم،فكر ميكرديم اگه بگيم رسم و رسوم ما اينه يه شايد بگن دهاتيَن،جرات نكُرديم،هرچي اونا بگوتن ما عمل كُرديم،شكر خدا عروسم ماهه يالاشِم از خودش بِيتَر.الهي شكر يالم خوش بخت گِردي?
ولي رحيم بايد همه رسم و رسوم كرجه انجام بده،عمو بگوت:من كه يال نِدارم اما يالايه داداشِم يالايه خودِمه،هرچي از دستم بر بياد براشان مينَم،زن داداش هيچ فكرو خيال نكن،ننه گيره كُرد بگوت:اگه اون خدا بيامرز دَبو الان خستگي از تنش بيابان ميشو…حيف كه دِني??خدا بيامرز چند سالي بو مريض بو،هروقت مريضيش اوت ميكُرد پزيراييش ميكُردم خوب ميگِريد ميگوت:زبيده جان تو زن خيلي خوبي هستي اگه حالم بِيتر گرده ميشم از اين زنايه خوب ٢تا ديگه ميبُرم خيلي حيفه تو يكي باشي?منم به شوخي ميگوتم:زهر هاميدم بخوري تا تكليفت با زنات معلوم گِرده….?
كاش دبو اين روزارِ مِيدي…
موقع افطار رحيم بيامبو،همين كه درو وا كُرد عمو بگوت:به به اقا داماد دست خالي بيامييِي؟؟؟رحيم بگوت شرمنده گرديَم?بَتِرسيَم سر اذان افطار خانه نرسم ننه غر غر كنه.
ننه همين كه سفره بيورد بنداخت بگوت:حالا من غرغرو گِردييَم؟؟؟همه بخندييَن،رحيم بگوت:قول ميدم ننه اگه زنم رو بيوردم روزي يه فص كتك منِ بَزِني تا شارژ گِردم،قبوله يا نه؟؟؟
ننه بگوت:تو زن بيور بعدا معلوم ميگِرده…
بعداز افطار عمو بگوت من ميشم مسجد با حاج تقي قرار مييَلَم برا تولد امام حسن شو بشيم بله برون…
عمو و رحيم باهم بَشون مسجد،ننه زبيده بشو از يخدان دو سه تا تيكه چادري كه فاميلاش براش از مكه بيورده بن دَر كُرد،بيورد پيش جاريش بگوت:اينا خوبه بَبُريم برا بله برون؟ جاريش بگوت:خيلي قشنگه غيراز اينا چي ميخواي نشان بَبُري؟
ننه بگوت:اين چند سال كه كريم عروسي كُردييِه،هر سال يالم با زنش يه تيكه طلا روز مادري بيوردييِه،خودت كرجي هستي ميداني زناي كرجي زياد اهل طلا و زرق و برق نييَن،منم اونارو بيَشتم برا روز مبادا،الان ميورم بِيني،وقتي بيورد زن عمو بگوت:اينا كه سكه يه بَبُر طلا فروش با انگشتر عوض كن…ننه بگوت:باشه.
ننه با جاريش خيلي حرفا بِزيَن از يالكيشان تا عروسيشان از مادر شوور پدر شوورشان…خلاصه از همه جا حرف بِزييَن…
تا رحيم و عمو از مسجد بيامبون،عمو بگوت:زن داداش خيالت راحت،حاجي بگوت حرفي ني تولد امام حسن بياين بله برون…
عمو و زن عمو خدافظي كُردن بشون خانشان.ننه پارچه هارِ بيورد بگوت: با اين طلاها ميشيم انگشتر ميگيريم بقيشم سر عقد هاميديم،رحيم ناراحت گِردي بگوت:ننه اين همه چادري داشتي اونوقت هميشه اين چادرو سر ميكُردي؟ننه بگوت به تو ربطي نداره من ارزو داشتم برا عروسم اينكارارِ كنم حالا اولي كه چادر سر نكُرد منم مجبورش نكُردم ولي اينا چادرييَن بايد چادرو پارچه بَبُرم،يه كله قندو يه بسته چاييو ٢كيلو نباتم ازمغازه ممد اقا هاگير بيور كادو كنيم بَبُريم.
ادامه دارد…
نويسنده:سروناز شريفي
https://telegram.me/deh_karajiha_2

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.