داستان به زبان کرجی( عقدو عروسي كريم)-8

ننه زبيده?
قسمت هشتم:عقدو عروسي كريم?
به نام خدا

توي جشن عقدكنان همه ناراحت گِردييَن كه چرا دوباره زن عمو غش كُرد؟عمه خانوم بگوت:تقصير نداره من معرفي كُردم كه ما باهم فاميليم.
مش رحمان بگوت:اين بيچاره از اونروز هي ميگوت اينه اشنايه من ميگوتم:اينا تهرانييَن.
ننه زبيده ناراحت گِردي برايه بلقيس خدابيامرز دختر عموي جاريش كه جوانمرگ گِردي بو و مادربزرگ عِروسش ميگِردي…?
عمه خانوم سرهنگ رو صدا كُرد بگوت:دنيا با اين همه قيل و قال كوچيكه اين خانوم دختر عموي مادرته،سرهنگ خيلي تعجب كُرد?بعداز كمي مكث بگوت: كار خدايه قسمت رو نميشه عوض كرد پس ما باهم فاميل بوديم!!!
مادر عروس كه خيلي خوشحال بو بگوت:پس بايد امشو جشن شامه پيداكردن فاميلهارو بگيريم…
به همين منوال بگذشت عِروس داماد عقد گِردييَن،ننه كادوشه هادا،زن عمو و رحيم هم كادوشونه هادان.مش رحمان هم كه بِيدي زنش خوشحاله بگوت:از طرف من يه خانه هرجايه تهران كه شما بخواين رهن مينَم تا اينا غصه كرايه خانه نِداشته باشن…همه براي مش رحمان هورا بَكِشيَن….
ننه زبيده بگوت: خستگي اين چندسالم دِرامبو.
سرهنگ بگوت:همين عقد كافيه ديگه بِشَن سر زندگيشان????

چندسالي از زندگي اين عروس داماد بگذشت ميان اين چندسال خدا دوتا يال به كريم هادا اولي دختر بو اسمش بيَشتَن كتايون دومي هم پسر بو بيَشتن كامران?
زن عمو و عمو هم چون نسبتشان با زن كريم بيشتر گِردي رفت و امد زياد تر گِردي بو.
بعداز عِروسي كريم ننه بماند با پسرش رحيم.
رحيم درس خوان بو،وقتي ديپلم هاگيت هم كار ميكُرد هم درس ميخواند،بَشو دانشگاه كشاورزي كرج،قبول گردي وقتي هم درسش تمام گردي تو دانشكده كشاورزي استخدام گِردي.
كريم و زنش ميانبون خانه ننه زبيده،خانه عمو،سرهنگ و خانومش هم با اونا ميامبون.

ننه خيلي خوشحال بو كه نوه هاشو هر هفته مِيدي ميگوت:بچه بادومه نوه مغز بادومه ازخودشانِم عزيز ترن.
كتايون كه از همه بزرگتر بو ميگوت:چرااسم تو رو همه ميگن ننه زبيده؟مگه تو ننه همه اي؟
ننه بَخِندي بگوت:بابام اسم ننشِ سر من بيَشتييِه از اول بگوته:ننه زبيده…حالا همه ميگن ننه زبيده?
كتايون ذوق ميكُرد ميگوت:ننه،بابا كريمم رفته براي كامران يه كفش كوچولويه خوشگل گرفته،از جعبه در بيورد بگوت:ننه ببين چقدر قشنگه…
ننه بگوت:به به چقدر اورسي قشنگيه ايشاالله اورسي دامادي بَخِره…??
ننه زبيده به ياد مش روح ا..بِفتا بگوت:اي ننه!!! يه روزيَم بابا بزرگتان از تهران واسه كريم اورسي بَخِري بيورد ولي چهار سال بَكِشي تا اونه اندايه پاش گِردي?‍? هروقت يالم ميشو اورسي رِ پا ميكُردميگوت: پس ننه چرا اندايه پام نيميگِرده?
تا وقتي اندايه پاش گِردي ديگه كهنه گِردي بو?
كتايون ناراحت گردي بگوت:ننه چرا اندازه پا بابام نخريدين؟
همينطور كه ننه اورسي كامران دسش دبو گيرش بِگيت?بگوت:نيميدانم اونوقتا يال نيميبردن خريد هرچي خودشان هاميگيتن همونه بو…

ننه با گريه اين شعرِ بخواند:?
ياله من اورسي نارنجي به پاشه
خدا ميدانه كه راه رفتن جفاشه
الهي ننش بميره مگه اورسي طلا چندي بِهاشه؟؟

ننه اورسي كامرانه پاش كُرد بگوت:الهي ننه جان با اين اورسي هيچوقت زمين نخوري،ننش بميره چقدر كريم يالِم سر اون اورسي كه بالاش بگيته بو افسوس بَخورد هيچوقت اندايه پاش نَگِردي،خوب ديگه زمانه هر وقتي يه جوره….
كتايون بگوت:ننه مگه كفش طلا هم هست؟
ننه بگوت:نه ننه جان اورسي كه اندايه پا باشه طِلايه….?
ادامه دارد…
نويسنده:سروناز شريفي
https://telegram.me/deh_karajiha_2

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.