داستان به زبان کرجی( ادامه خواستگاري كريم)-7

ننه زبيده?
قسمت هفتم:خواستگاري و عقدكريم?
به نام خدا

بالاخره تاريخ عقدو عروسي معلوم گِردي،همه خوشحال و خندان خداحافظي كُردن بَشون.
از در كه بيابان بيامبون ننه كريمِ ماچ كُرد بگوت:خيالِم راحت گِردي ولي اينه نِباشه كه تو ترك ما كني؟كريم دست ننه رو ماچ كُرد بگوت:نه ننه من يال بزرگِ توام تو بِراي ما زحمت زياد بَكِشييِي.
همه از هم خداحافظي ميكُردن به همديگه دست هاميدان همديگه رِ ماچ ميكُردن.
يه دفعه مش رحمان بگوت:ما مگه باهم نيميشيم خانه؟چرا ما همديگه رو ماچ مينيم؟?
رحيم بگوت:هول گِردييِيم…
تا خود كرج زن عمو باعمو غرغر كُرد كه چراخبر نِگيتي اسم ننه سرهنگ چي بو؟
ننه زبيده بگوت:مگه ميشناسي؟زن عمو بگوت:به نظرم ميشناسم حالا تا عقد كنان معلوم ميگرده….
ننه زبيده تدارك عقدو مِيدي با جارش مشورت كُرد بگوت:نيميخوام فاميلِ جمع كنم بَبُرم خانه مردم فقط خودمان چند نفر ميشيم دخترِ رو عقد مينيم بعد كه خودماني تر گِردييِيم برا عروسي مفصل تر حرف ميزِنيم تا اون موقع كريم يه خورده پولهاشِ جمع مينه يه عروسي مفصل ميان باغمان ميگيريم،ميمانه كجا زندگي كنن؟اينه دست ما نيه خدا خودش كمك مينه خدا يار بيكسانه،،،،
كريم كه از تهران بيامبو بگوت:ننه غصه هيچي رِ نخور خودم پول دارم با دختره ميشيم هرچي بخواد ميخِرَم فقط شما روز عقدكنان بياين.?

ننه خيلي خوشحال بو،نيميدانست چي بگو،بگوت:خداراشكر همه چي دست تويه ماچه كاره ايم
مش رحمان به زنش بگوت:بشو يه تيكه طِلا بَخر بيور سر عقد هادييِيم به عِروس،يه تيكه هم براي رحيم هاگير چون دستش خاليه،به زبيده بگو اگه دستش خاليه واسه اونم هاگير.
زن عمو بَشو خانه ننه بگوت:چي ميني؟
ننه بگوت:يه دستبند طِلا دارم مال عهد اون خدا بيامرز بِرام هاگيت ولي هيچوقت دَنِ بِستام،جاري بگوت الان دخترا چيزايه جديد دوست دارن بَبُريم عوض كنيم،وقتي بَشون طِلا فروشي قيمت كُردن پول گردني با يه جفت گوشواره جديد گِردي،اونارو عوض كُردن زن عمو هم دوتا النگو هاگيت بيوردن خانه.اونارو كادو پيچ كُردن بَشون عقد كنان،جاي همه خالي….
سرهنگ تمام خانشان را گلباران كُرده بو همه چي دبو،ننه به جاريش بگوت:باجي جان همه چيو خدا درست كُرديه جاي مش روح ا.. خاليه بِينه پسرش دوماد گِردييِه، وقتي بَشون خانه اوناهم زياد مهمان نداشتن فقط خانواده سرهنگ،باباش و عمش و يالاي عمش چندتايي هم دوستايه دخترك دَبون.
وقتي چشم عمه سرهنگ به زن عمو بِفتا بگوت:ببخشيد شما اصليتتان كرجي نيست؟؟؟؟
زن عمو بگوت:چرا!!
عمه خانوم بگوت:شما طلعت خانوم نيستين؟؟؟منه ميشناسيد؟؟؟
زن عمو بگوت:نه ولي يه جورايي واسم اشناييد.
عمه خانوم بگوت:من خواهرشوهر دختر عموتم كه جوان بَمُرد.
زن عمو دوباره حالش بهم بَخورد و بِفتا زمين
مش رحمان و ننه زبيده از همه جا بي خير عصباني گِرديَن كه چرا اينه تا مياد اينجه غش مينه
ادامه دارد…
نويسنده:سروناز شريفي
https://telegram.me/deh_karajiha_2

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.