داستان به زبان کرجی(عروسي دختر بزرگه حاج تقي)-16

قسمت شانزدهم:عروسي دختر بزرگه حاج تقي?
به نام خدا
روز عيد فطر عِروسي دختر حاج تقي بو،ننه با رحيم،عمو رحمان و زنش باهم بَشون عِروسي خانه حاج تقي،قرار بو كريم و خانومش و يالاش بيان عروسي،هرچي ننه صبر كُرد اونا نيامبُن،ننه دلش شور ميزي،زير لب همش ميگوت:ايشاالله چيزي نگردي باشه،شايد مهمان بيامبُ باشه.تيليفان هم دنِبو،ننه بشو خانه همساده حاج تقي كه مردانه بو رحيمِ صدا كُرد بگوت:دلم شور ميزنه داداشت نيامبُ؟؟؟رحيم بگوت:امروز كه تعطيليه سركارش دِني زنگ بَزِنم حتما مهمان براشان بيامبييه.ننه كمي ارام گِردي…اما دل ننه پيش كريم و يالاش بو،زير لب همش صلوات ميرفستا،بگوت:خدا بدي رِ دور كنه از كريم و يالاش.
عروسي كه طرف دختر تمام گِردي عروس رو بَبُردن خانه داماد ننه دلش طاقت نيورد بشو رحيمِ صدا كُرد بگوت:بيو بِشيم خانه لباسمانِ عوض كنيم بشيم خانه كريم تا شو نگِرديه دلِم ارام گيره…رحيم بگوت:ننه مگه ماشين گير ميااين موقع روز تعطيلي؟؟؟؟؟ننه بگوت:نيميدانم يا مياي يا خودم ميشَم! رحيم بگوت:باشه،دوتايي بشون خانه همين كه لباس عوض ميكُردن در خانه رِ بِزييَن.رحيم بشو درِ باز كُرد بِيدي يه سرباز نامه بيورده،سرباز با ماشين ارتش بيامبُ بو بگوت:جناب سرهنگ با خانومش ميرفتن روز عيد ديدن جناب سرهنگ تو راه تصادف كُردن و عمرشان رِ به شما هادان?داماد جناب سرهنگ اين نامه رِ به من هادان بگوت:بيوورم به اين ادرس،سرباز خدافظي كُرد بشو…
رحيم بمانده بو به ننه چي بگو؟؟؟
ننه بگوت:كي بو در بِزي؟رحيم بگوت:داداشِم كسي رِ گوسي كُرديه كه ناراحت نباشيم ما مهمان داشتيم،ننه بگوت:چه غلطا?نوكر پيدا كُرديه؟خودش نيامبيه يكي ديگه برفستايه؟؟؟
خب حالا هرچيه ديگه راحت گِرديَم☺
رحيم كه ناراحت بو طاقت نيوورد بشو از خانه بيرون بگوت:ننه چيزي نيميخواي؟ميخوام بشم جشن عيد فطر مسجد،ننه بگوت:نه كار ندارم تو بشو….
كريم نامه رِ وگيت بشو از خانه بيرون،وا كُرد بِيدي داداشش بِنويشتيه سلام،ما ميشيم دامغان چون پدر جناب سرهنگ بگوتيه:بايد اونجه دفن گِردن،شماهم اگه ميخواين بياين مستقيم به اين نشاني برا شب هفت بياين….
رحيم بمانده بو چه كنه؟چه جوري به ننه بگو،بشو خانه عمو رحمان،عمو تعجب كُرد بگوت:ننه دلش اينقدر شور ميزي من بگوتم:حتما بَشييِين خانه كريم!!!!رحيم تمام ماجرا رِ بگوت.
عمو خيلي ناراحت گِردي بگوت:نيميخواد الان يا فردا بِشيم دامغان؟؟؟رحيم بگوت:نه شايد صباح نَبويه زودتر بِشيم فقط نيميدانم چطوري به ننه بگم؟؟؟عمو بگوت:امشو نگو بيَل فردا من ميام يه طوري ميگم،باهم ميشيم ختمشان….
صبح روز بعد رحيم بشو سركار ننش هم اِو جارو ميكُرد،عمو و زن عمو بيامبون خانه ننه،بعداز احوالپرسي ننه به زن عمو بگوت:چرا صدات بگيتيه؟مريض گِردييِ؟زن عمو بِزي زير گريه بگوت نيميدانم چي بگم؟عمو همه ماجرا رِ تعريف كُرد….ننه هم با خودش ميخواندو گيره ميكُرد،دلش به حال عِروسش بلقيس خيلي ميسوت،برا اينكه يه دفه تنها گِردي بو،تو تهران به اين بزرگي ديگه كسي رِ نِداره…هي ميگوت هي گيره ميكُرد…ميگوت:
گل ريحان چرا رنگت شده زرد
مگه باد خزان بر تو اثر كرد؟

من از باد خزان گله ندارم
كه هر چه بر سرم امد خدا كرد
ادامه دارد…
نويسنده:سروناز شريفي
https://telegram.me/deh_karajiha_2

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.